گفته بودم که اگر بوسه دهی توبه کنم که دگر باره از این گونه خطاها نکنم بوسه دادی و چو برخواست لبم از لب تو توبه کردم که دگر توبه بی جا نکنم
اگه قرار باشه ظرف 24 ساعت دنیا به پایان برسه تموم خطهای تلفن/تالارهای گفتگو و ای میل ها اشغال میشه ..پر میشه از (( از اینکه رنجوندمت پشیمونم من رو ببخش))! یا (( تو را عاشقانه می پرستم ))((مراقب خودت باش)) اما بین این همه پیام یکی از همه تکون دهنده تره (( همیشه عاشقت بودم ولی هیچوقت بهت نگفتم))پس عشق و محبت را تقدیم انکه دوستش داریم کنیم شاید فردایی نباشد
صدای خش خش برگهای خزون تویگوشم ناله می کرد
آسمون بغضشو تو پرده ابرای سیاهش پاره می کرد
رعد و برق نگاه شهر رو با صداش خواب زده می کرد
زمین از این همه سنگینی باد به روی شونش گله می کرد
همچنان پای پیاده فارغ از صدای خشم آسمونی
بی خیال از ناله ها و گله های برگهای زرد خزونی
جادهای بی کسی رو گم می کردم آروم آروم
تن غربت رو می شستم زیر قطرهای بارون
می کشیدم پای خستموتو جاده به هوای بوی خونه
وقتی که صدای خونه منو تا آخر جاده می کشونه
این سرابه توی جاده که چشامو می پشونه
دوری ز من و ز دوریت می سوزم
نزدیک منی ز اتشت می سوزم
پس من جه خاک بر سر بریزم
که از بود و نبودت می سوزم
شبی مست و خرامان می گذشتم از ویرانه ای
چشم مستم خیره شد بر سر در یک خانه ای
پدری کور و فلج افتاده کنج خانه ای
مادری مات و پریشان حال همچو دیوانه ای
دختری مشغول عیش و نوش با بیگانه ای
با خودم عهد بستم که دگر مست نکنم
که اینچنین دختری بدهد خرج خانه ای
تو رو خدا با احساست کنار بیا دخترک !!! ...
یکی بود ، یکی نبود ، غیر از خدا یه پسرکی بود که از بچگی تنها بود . تنها دوستاش ام گلها و پرنده ها بودن . گلها قشنگن ، پروانه ها هم همین طور ، اما وقتی نتونن حرف بزنن که نمی تونن دوستای ایده آلی برای آدم باشن ، پس پسرک همیشه به دنبال کسی بود که باهاش دو کلمه حرف حساب بزنه ، اما روزها از پی هم می گذشت و کسی پیداش نمی شد ، بهار پشت زمستون می گذشت و گذر زمان پسرک رو مجبور به پوشیدن لباس آدم بزرگها می کرد ، لباسی که هیچ وقت ازش خوشش نیومد ، چرا که با اینکه پسرک ما همون پسربچه قدیم بود ، اما دیگه نه گلها و نه پروانه ها حرفش رو باور نمی کردن ، اصلا گلها و پروانه ها حرف آدم بزرگها رو باور نمی کنن و پسرک هم هرچی داد زد که من هنوز همون همدم قدیمی تونم ، کسی بهش محل نذاشت .
پس پسرک مجبور شد بین آدم ها دنبال دوست بگرده ، مثل یه قطعه گمشده می گشت و دنبال کسی بود که بتونه با کمکش قل بخوره ، چند نفری رو هم امتحان کرد ، ولی اونا یا قل خوردن بلد نبودن یا اصلا اهل قل خوردن نبودن ، پس زمان شروع به سائیدن پسرک کرد و از یه قطعه خام و بی دست و پا ، یه دایره کامل ساخت ، دایره ای که می تونست خودش قل بخوره و برای چرخیدن محتاج کسی نبود . پسرک حالا آزادانه هرجا که می خواست می رفت ، به هرکجا که می خواست قل می خورد و به هر راهی که خوشش میومد سر می کشید . اما اینها بازم برای پسرک کافی نبود ، پسرک نیاز به یه همزبون داشت ، نیاز به یه دوست واقعی داشت که بدون رد و بدل کردن حرفی ، تمام دلتنگی هاش رو به دست اون بسپره . پسرک دیگه بی هدف قل خوردن رو دوست نداشت ، می خواست جهت دار قل بخوره ، می خواست با قل خوردنش به جایی برسه نه اینکه صبح تا شب الکی دور خودش بگرده ، می خواست یه جا ریشه بدوونه ، نمی خواست مثل برگهای پاییز با دست باد این ور و اون ور بره ، می خواست یه جا محکم بشه تا بتونه سبز شدنش رو آغاز کنه ، رشد کنه و شکوفه کنه و گل بده ، پسرک راستی راستی از تنهایی خسته شده بود .
تا اینکه یه روز چشمش به گل عجیبی افتاد ، گلی که مثل بقیه گلها با گلبرگهای شل و افتاده نبود ، گلی که زیبایی و شادابی اش غیرقابل انکار بود ، و این برای پسرک تحسین برانگیز بود ، خوب البته اولین باری که دیدش این احساس رو نداشت ، اولش مثل بقیه گلها بود ، اما کم کم نظر پسرک رو جلب کرد ، پسرک اول چند دوری دورش چرخید تا بهتر بشناسدش ، بعد آروم آروم شروع به نزدیک شدن بهش کرد ، اما یه چیزایی توی پسرک بود که مانع این نزدیکی می شد ، پسرک خیلی وقت بود که خودش رو توی یه حصار سخت و محکم زندانی کرده بود ، خوب وقتی راهزن زیاد باشه و تو هم یه مسافر تنها ، مجبوری به هر قیمتی شده از خودت محافظت کنی ، و پسرک توی زندان یخی اش ، خودش رو از دستبرد نامحرمان دور نگه می داشت . اما این حفاظ مانع نزدیکی بود و پسرک اینو می فهمید ، حالا باید بین حفاظ قدیمی و گل جدیدش یکی رو انتخاب می کرد ، کار آسونی نبود ، مثل حلزونی بود که اگه از لاکش در میومد دیگه پناهگاهی نداشت ، خطر بزرگی بود ... ، اما پسرک گل رو انتخاب کرد ، و همین طور که به اون نزدیک و نزدیک تر می شد حصار یخی اش شروع به آب شدن کرد ، نزدیک و نزدیک تر شد ، حالا فقط یه قدم مونده بود ، کافی بود گُله برگرده و دست پسرک رو بگیره و همه پایان ها از نو آغاز بشه ، اما گُله واقعا گل عجیبی بود ، وقتی پسرک رو در یه قدمی خودش دید ازش خواست که همون جا وایسه و فاصله اش رو حفظ کنه ، خوب اونم دلائل خودش رو داشت ، اما دیگه خیلی دیر شده بود ، چون حصار یخی دیگه به انتهاش رسیده بود و پسرک می خواست هرچی زودتر به پناهگاه جدیدش برسه ، ...
خانوم گُله !! باور کن پسرک نمی تونه به این سادگی ها برگرده ، چون اولا عادت کرده به هر جا که می خواد برسه ، ثانیا دیگه برای برگشتن خیلی دیر شده ، حالا دیدنت برای پسرک لذت بخش شده ، حالا دیگه به خنده هات عادت کرده ، حالا دیگه می خواد راهی رو که آغاز کرده با تو تموم کنه ، خانوم گُله ! فقط کافیه روت رو اینور کنی و دست پسرک رو بگیری ، خانوم گُله ! به پسرک اعتماد کن و یه قدم هم تو بردار ، اینقدر سخت گیر نباش ، باور کن پسرک نه قصد چیدنت رو داره ، نه قصد پرپر کردنت رو ، فقط یه سایه می خواد که از دست آفتاب به اون پناه ببره ، فقط دو تا بال می خواد تا پریدنش رو آغاز کنه ، پسرک تصمیم داره تا اون بالا بالا ها بپره ، و به چیزایی برسه که خیلی ها بهش نرسیدن یا تو فکر رسیدن بهش نبودن ، فقط کافیه که توی این پرواز بزرگ بهش کمک کنی ، تازه تو هم می تونی خودت رو به دست اون بسپاری ، باور کن که تنهایی قل خوردن آدم رو مثل سنگ سخت می کنه ، و دیگه به این راحتی ها نمی شکنه ، دوست نداری کنار پسرکی باشی که نمی خواد بشکنه خانوم گُله ! ...
دختر خانوم ، حرف پسرک رو باور کن و یه قدم آخر رو تو بردار ، مطمئنم که پشیمون نمیشی ، خیلی چیزایی که می خوای از اول باشن ، یه قدم جلوترن ، اگه یه قدم با هم برداریم به اون چیزا هم می رسیم ، می تونی امتحان کنی ... حرف پسرک رو باور کن ...