سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دختر شب

تو رو خدا با احساست کنار بیا دخترک !!! ...



یکی بود ، یکی نبود ، غیر از خدا یه پسرکی بود که از بچگی تنها بود . تنها دوستاش ام گلها و پرنده ها بودن . گلها قشنگن ، پروانه ها هم همین طور ، اما وقتی نتونن حرف بزنن که نمی تونن دوستای ایده آلی برای آدم باشن ، پس پسرک همیشه به دنبال کسی بود که باهاش دو کلمه حرف حساب بزنه ، اما روزها از پی هم می گذشت و کسی پیداش نمی شد ، بهار پشت زمستون می گذشت و گذر زمان پسرک رو مجبور به پوشیدن لباس آدم بزرگها می کرد ، لباسی که هیچ وقت ازش خوشش نیومد ، چرا که با اینکه پسرک ما همون پسربچه قدیم بود ، اما دیگه نه گلها و نه پروانه ها حرفش رو باور نمی کردن ، اصلا گلها و پروانه ها حرف آدم بزرگها رو باور نمی کنن و پسرک هم هرچی داد زد که من هنوز همون همدم قدیمی تونم ، کسی بهش محل نذاشت .



پس پسرک مجبور شد بین آدم ها دنبال دوست بگرده ، مثل یه قطعه گمشده می گشت و دنبال کسی بود که بتونه با کمکش قل بخوره ، چند نفری رو هم امتحان کرد ، ولی اونا یا قل خوردن بلد نبودن یا اصلا اهل قل خوردن نبودن ، پس زمان شروع به سائیدن پسرک کرد و از یه قطعه خام و بی دست و پا ، یه دایره کامل ساخت ، دایره ای که می تونست خودش قل بخوره و برای چرخیدن محتاج کسی نبود . پسرک حالا آزادانه هرجا که می خواست می رفت ، به هرکجا که می خواست قل می خورد و به هر راهی که خوشش میومد سر می کشید . اما اینها بازم برای پسرک کافی نبود ، پسرک نیاز به یه همزبون داشت ، نیاز به یه دوست واقعی داشت که بدون رد و بدل کردن حرفی ، تمام دلتنگی هاش رو به دست اون بسپره . پسرک دیگه بی هدف قل خوردن رو دوست نداشت ، می خواست جهت دار قل بخوره ، می خواست با قل خوردنش به جایی برسه نه اینکه صبح تا شب الکی دور خودش بگرده ، می خواست یه جا ریشه بدوونه ، نمی خواست مثل برگهای پاییز با دست باد این ور و اون ور بره ، می خواست یه جا محکم بشه تا بتونه سبز شدنش رو آغاز کنه ، رشد کنه و شکوفه کنه و گل بده ، پسرک راستی راستی از تنهایی خسته شده بود .



تا اینکه یه روز چشمش به گل عجیبی افتاد ، گلی که مثل بقیه گلها با گلبرگهای شل و افتاده نبود ، گلی که زیبایی و شادابی اش غیرقابل انکار بود ، و این برای پسرک تحسین برانگیز بود ، خوب البته اولین باری که دیدش این احساس رو نداشت ، اولش مثل بقیه گلها بود ، اما کم کم نظر پسرک رو جلب کرد ، پسرک اول چند دوری دورش چرخید تا بهتر بشناسدش ، بعد آروم آروم شروع به نزدیک شدن بهش کرد ، اما یه چیزایی توی پسرک بود که مانع این نزدیکی می شد ، پسرک خیلی وقت بود که خودش رو توی یه حصار سخت و محکم زندانی کرده بود ، خوب وقتی راهزن زیاد باشه و تو هم یه مسافر تنها ، مجبوری به هر قیمتی شده از خودت محافظت کنی ، و پسرک توی زندان یخی اش ، خودش رو از دستبرد نامحرمان دور نگه می داشت . اما این حفاظ مانع نزدیکی بود و پسرک اینو می فهمید ، حالا باید بین حفاظ قدیمی و گل جدیدش یکی رو انتخاب می کرد ، کار آسونی نبود ، مثل حلزونی بود که اگه از لاکش در میومد دیگه پناهگاهی نداشت ، خطر بزرگی بود ... ، اما پسرک گل رو انتخاب کرد ، و همین طور که به اون نزدیک و نزدیک تر می شد حصار یخی اش شروع به آب شدن کرد ، نزدیک و نزدیک تر شد ، حالا فقط یه قدم مونده بود ، کافی بود گُله برگرده و دست پسرک رو بگیره و همه پایان ها از نو آغاز بشه ، اما گُله واقعا گل عجیبی بود ، وقتی پسرک رو در یه قدمی خودش دید ازش خواست که همون جا وایسه و فاصله اش رو حفظ کنه ، خوب اونم دلائل خودش رو داشت ، اما دیگه خیلی دیر شده بود ، چون حصار یخی دیگه به انتهاش رسیده بود و پسرک می خواست هرچی زودتر به پناهگاه جدیدش برسه ، ...



خانوم گُله !! باور کن پسرک نمی تونه به این سادگی ها برگرده ، چون اولا عادت کرده به هر جا که می خواد برسه ، ثانیا دیگه برای برگشتن خیلی دیر شده ، حالا دیدنت برای پسرک لذت بخش شده ، حالا دیگه به خنده هات عادت کرده ، حالا دیگه می خواد راهی رو که آغاز کرده با تو تموم کنه ، خانوم گُله ! فقط کافیه روت رو اینور کنی و دست پسرک رو بگیری ، خانوم گُله ! به پسرک اعتماد کن و یه قدم هم تو بردار ، اینقدر سخت گیر نباش ، باور کن پسرک نه قصد چیدنت رو داره ، نه قصد پرپر کردنت رو ، فقط یه سایه می خواد که از دست آفتاب به اون پناه ببره ، فقط دو تا بال می خواد تا پریدنش رو آغاز کنه ، پسرک تصمیم داره تا اون بالا بالا ها بپره ، و به چیزایی برسه که خیلی ها بهش نرسیدن یا تو فکر رسیدن بهش نبودن ، فقط کافیه که توی این پرواز بزرگ بهش کمک کنی ، تازه تو هم می تونی خودت رو به دست اون بسپاری ، باور کن که تنهایی قل خوردن آدم رو مثل سنگ سخت می کنه ، و دیگه به این راحتی ها نمی شکنه ، دوست نداری کنار پسرکی باشی که نمی خواد بشکنه خانوم گُله ! ...



دختر خانوم ، حرف پسرک رو باور کن و یه قدم آخر رو تو بردار ، مطمئنم که پشیمون نمیشی ، خیلی چیزایی که می خوای از اول باشن ، یه قدم جلوترن ، اگه یه قدم با هم برداریم به اون چیزا هم می رسیم ، می تونی امتحان کنی ... حرف پسرک رو باور کن ...

 


ارسال شده در توسط احسان محمدیان