دوری ز من و ز دوریت می سوزم
نزدیک منی ز اتشت می سوزم
پس من جه خاک بر سر بریزم
که از بود و نبودت می سوزم
شبی مست و خرامان می گذشتم از ویرانه ای
چشم مستم خیره شد بر سر در یک خانه ای
پدری کور و فلج افتاده کنج خانه ای
مادری مات و پریشان حال همچو دیوانه ای
دختری مشغول عیش و نوش با بیگانه ای
با خودم عهد بستم که دگر مست نکنم
که اینچنین دختری بدهد خرج خانه ای