سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دختر شب

پیرمرد.....زمان   

در جزیره ای زیبا تمام حواس زندگی می کردند. شادی ، غم ، غرور، عشق و... . روزی خبر رسید که به زودی جزیره به زیر آب خواهد رفت ، همه ساکنین جزیره قایق هایشان را آماده و جزیره را ترک کردند ، اما عشق می خواست تا آخرین لحظه بماند ، چون او عاشق جزیره بود. وقتی جزیره به زیر آب فرو می رفت  عشق از غرور که با یک کرجی زیبا راهی مکان امنی بود کمک خواست. غرور گفت:"نه ، نمی توانم تو را با خود ببرم چون تمام بدنت خیس و کثیف شده و قایق زیبای مرا کثیف خواهی کرد."

غم در نزدیکی عشق بود. عشق به او گفت:"اجازه بده تا من با تو بیایم."

غم با صدایی حزن آلود گفت:"آه ، عشق، من خیلی ناراحتم و احتیاج دارم تا تنها باشم."

عشق این بار سراغ شادی رفت و او را صدا زد اما او آنقدر غرق شادی و هیجان بود که حتی صدای عشق را هم نشنید. آب هر لحظه بالا و بالاتر می آمد و عشق دیگر ناامید شده بود که ناگهان صدای سالخورده ای گفت:"بیا عشق ، من تو را خواهم برد."

عشق آنقدر خوشحال شده بود که حتی فراموش کرد نام پیرمرد را بپرسد و سریع خود را داخل قایق انداخت و جزیره را ترک کرد . وقتی به خشکی رسیدند ، پیرمرد به راه خود رفت و عشق  تازه متوجه شد کسی که جانش را نجات داده بود ، چقدر بر گردنش حق دارد .

عشق نزد عالمی که مشغول حل مسئله ای روی شنهای ساحل بود رفت  و از او پرسید : " آن پیرمرد که بود ؟ ! "

عالم پاسخ داد :  " زمان "

عشق با تعجب گفت : " زمان ؟ ! "

 اما چرا او به من کمک کرد ؟ !

عالم لبخندی خردمندانه زد و گفت : " زیرا تنها زمان قادر به درک عظمت عشق است
ارسال شده در توسط احسان محمدیان